- بی حواس
- پریشان، بی هوش
معنی بی حواس - جستجوی لغت در جدول جو
- بی حواس
- پریشان سر در گم
پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما
عاری از حس و ادراک بیخود بیهوش، آنکه حافظه اش ضعیف است کم حافظه
زود گذر
بیشمار، بی اندازه
بی پاسخ
بی پایه
سنگدل
حس و ادراک نداشتن بیخودی، کم حافظگی
بی خوف و ترس، بی بیم
بی بنیاد و بی اساس
بی برهان، بی دلیل
بی حساب، بیشمار
سنگدل
بدون پرده، بیشرم
بی شمار، بی اندازه
بی پرده بی پرده، زنی که بدون چادر و نقاب بیرون آید
بدون اجازه و رخصت
بی پاسخ
برانی: نافرهخته کانا آنکه خواندن و نوشتن ندارند، بی علم بی معرفت
نمک بحرام، ناشکر
همیشگی، باقی، جاوید
بی جان و روح
فرسوند نماندنی
ده سهش (سهش حس فرهنگ پهلوی) که پنج نمایی (ظاهری) و پنج نهانی (باطنی) است پنج حس ظاهری و پنج حس باطنی
بی شمار، بی اندازه، نادرست
بی اندازه، بی شمار، بی کران
کسی که خواندن و نوشتن نداند
ضعیف، سست، ناتوان، فقیر، من، بنده
آنچه زود فرسوده و نابود شود، ناپایدار
آنکه نتواند بخوابد، کسی که به خواب نرود
نه سهش پنج بیرونی و چهاردرونی شماره درست آن هاده است. پنج حواس ظاهر و چهار حواس باطن (باستثنای حس مشترک) ظ: (وز نه حواس برون شو بکوی هشت صفات که هست حاصل این هشت باغ بقا) (خاقانی. سج. 13)
فاقد پوشش اسلامی